نوشتن کتاب حتی روی زندگی خانوادگی شما هم تأثیر داره. وقتی شما شروع به نوشتن کتاب میکنین؛ بهطور طبیعی میزان
مطالعهتون افزایش پیدا میکنه و فرزندان شما هم تشویق به مطالعهی بیشتر میشن. بحث، دربارهی کتاب و نوشتن کتاب
تو خانواده رواج پیدا میکنه و بچه های شما هم به سمت نوشتن کتاب میرن. اونا تو مدرسه به دوستای خودشون میگن که
والدین من کتاب نوشتن و احساس غرور میکنن و همهی این عواملِ تأثیرگذار، اعتمادبهنفس فرزندان شما رو بیشتر و
آیندهی اونارو روشنتر میکنه.
یکی از نویسنده ها و فعالان عرصهی دیجیتالمارکتینگ که کتاب هاش تو وبسایت «آمازون» هم عرضه شده؛ تو
مصاحبهای نقل میکرد که:
«در ایامی که خارج از کشور بودم، یکی از شبها که خیلی خسته از سرِکار به خانه آمده بودم متوجه احترام و توجه
بسیار بیشترِ همسرم نسبت به خودم شدم.
وقتی به شوخی علت را پرسیدم، گفت:
با خانمهای دیگر یک دورهمی داشتیم که من آنها را نمیشناختم. هرکسی در مورد موضوعی صحبت میکرد، خلاصه
گفتیم که هر کس در مورد شوهر خودش صحبت کند. راجع به اینکه شغل شوهرمان چیست، چهکار میکند و اینها. بعد،
خلاصه خانمها یکبهیک شروع کردند به گفتن اینکه مثلاً من شوهرم دکتر است، یکی گفت دندانپزشک است، آنیکی
گفت مهندس یا استاد دانشگاه است خلاصه نوبت به من رسید.
من هر چی فکر کردم که خدایا تو چی کاره هستی تنها چیزی که یادم افتاد این بود که تو هر شب تا نصفشب پای
لپتابت داری یک چیزی تایپ میکنی، من هم گفتم شوهر من نویسنده است.
تا من این حرف را گفتم اصلاً جو یکدفعه عوض شد همهی خانمها جوری با تعجب به من نگاه کردند که احساس کردم
یک احترام خاصی دارند برای من قائل میشوند؛ آمدند دور مرا گرفتند و شروع کردند به سؤال کردن که شوهر تو نویسنده
است؟ چه خوب…»
در موردی دیگر خانم «فیروزه جزایری» علت نوشتن کتاب خود را که نشئتگرفته از مطرح کردن موضوعی با همسرشان
بوده را چنین شرح میدهند:
«من اصلاً قصد نوشتن یک کتاب خندهدار را نداشتم. این کتاب همینجوری خودش آمد! قبل از آنکه کتاب «خندهدار به
فارسی» را بنویسم، یک روز از شوهرم پرسیدم که آیا تا حالا ماجرای رفتنم به یک اردوی تابستانی را برایش تعریف کردهام
یا نه. او گفت نه؛ یعنی درواقع من این ماجرا را برای هیچکس تعریف نکرده بودم. من هم داستان را برایش تعریف کردم و
او آنقدر خندید که از چشمانش اشک آمد. من هم پشت سر هم میگفتم: «این داستان خندهدار نیست؛ ناراحتکننده
است.» و او هم مدام سرش را تکان میداد و میگفت: «این خندهدارترین داستانی است که من در تمام عمرم شنیدهام» و
در آن موقع بود که من فهمیدم که بعضی وقتها بعضی از لحظاتِ نهچندان خوشایند زندگی میتواند خندهدار هم باشد.»